مستند تسنیم از جهاد مادر و خواهر شهید دزفولی/ خانوادهای که در امور خیر و جهادی پیشتاز شدهاند + فیلم
تاریخ انتشار: ۵ فروردین ۱۴۰۱ | کد خبر: ۳۴۶۴۵۲۹۹
گروه استانها- دفاع مقدس فصل زرینی از تاریخ انقلاب است؛ فصلی که برگ برگش با عشق و حماسه عجین شده و نه تنها مردان که مادران هم عاشقانههایی را سرودند که تاریخ هرگز به خود ندیده است. - اخبار استانها -
به گزارش خبرگزاری تسنیم از دزفول، هر چند عادت کردهایم که پنج شنبهها در گلزار شهدا مادرانی را بر سر مزارهای فرزندانشان ببینیم که 40 سال پیش خبر شهادت عزیز دردانههایشان، پیرشان کرده است.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
برخی از آنها سالهاست هر روزشان را سر مزار فرزند شهیدشان میگذراندند تا حس با او بودن را دوباره تجربه کنند. در این باره خبرنگار تسنیم با « مادر شهید عالی قدر منصور درویش خراسانی و خواهر شهید محسن خلفپور » به گفتوگو پرداخته است.
مانند همه مادران ایران مهربان، با محبت و خوش صبحت است و آنقدر شیرین و شیوا سخن میگفت که ما را مجذوب کرده بود؛ از فرزند شهیدش پرسیدم و مادر با شوق از جوانش میگوید: هشت فرزند دارم که منصور فرزند ارشد من بود. زمانی که منصور به دنیا آمد من 13سال داشتم؛ و زمانی که به شهادت رسید 31 سالم بودم.دوستان منصور با او همیشه شوخی میکردند که مادرت 13سال از تو بزرگتر و تو 13سال از مادرت کوچیکتر هستی. منصور بچه فعال و پر جنب و جوشی بود؛ 12ساله بود که کار بنایی میکرد و پول مزدش را جمع، و برای بچههای محله عروسک و کتاب داستان میخرید و به آنها هدیه میداد.
مادر شهید درویش خراسانی در ادامه میگوید: منصور هم فعالیت انقلابی داشت و هم در مسجد محله فعالیت میکرد. یک روز منصور به من گفت: مامان در مسجد امکان آموزش اسلحه نیست میخواهم دختران مسجد را به خانه بیاورم و به آنها آموزش اسلحه بدهم؛ آن زمان من خودم در دو اتاق زندگی میکردم ولی تمام دارایی و زندگیام را وقف انقلاب کرده بودم؛ منصور دو هفته آموزش اسلحه در خانه به دختران مسجد جهت آمادگی نظامی یاد داد.
گویی تمام خاطرات از کودکی برای مادر تداعی شده است، مادرشهید درویش خراسانی در ادامه میگوید: منصور با اینکه سناش کم بود ولی بسیار فعالیت انقلابی انجام میداد؛ یک بلندگو دستی داشت هنگامی که بچهها از مدرسه تعطیل میشدند بچهها را در خیابان میبرد و شعار مرگ بر شاه میدادند. یک روز زن هماسیهمان آمد به من گفت: مامان منصور خیلی ناراحت هستم به او گفتم: چی شده است؟ او گفت: منصور را در خیابان دیدم و مدام شعار مرگ بر شاه میداد؛ برگشت به من گفت: «حیف از شما که منصور پسر شما است!».
از دیگر خاطراتی که از منصور به یادم است، در مدرسه منصور پرچم شاه نصب باشد، منصور بدون اینکه کسی معطله بشود شب میرود پرچم شاه را در میآورد و پرچم «نصرمن الله و فتح قریب » را نصب میکند.مدت زیادی مسئولان مدرسه به دنبال آن دانش آموزی بودند که پرچم را تعویض کرده است تا اینکه منصور را لو میدهند؛ زمانی که منصور را به دفتر میبردند بعد از کلی تنبیه و دعوا یک سیلی هم به او میزدند و 15 روز منصور را از حضور در مدرسه را منع میکنند؛ ولی منصور به ما اصلا از این ماجرا حرفی نزد و هر روز هم سر ساعت به مدرسه میرفت و سر ساعت به خانه میآمد. تا اینکه یک روز داییام ماجرای منصور را برایم گفت که چه اتفاقی در مدرسه برای منصورم افتاده است.
مادر شهید درویش خراسانی با اشاره به خصوصیات اخلاقی فرزندش که بسیار مطیع، مردمی، قانع و خوش اخلاق بود، خاطر نشان کرد: زمانی که غذا جلوی منصور میگذاشتم منصور میگفت: مامان برای من خیلی غذا میگذاری، من غذای ساده و یک غذا بیشتر نمیخورم. منصور در کار جهادی و کمک به مردم همیشه پیش قدم بود. ماشینی در محله آمده بود و اعلام کرد کشاورزان جهت برداشت محصولشان به کمک نیاز دارند؛ منصور به صورت جهادی جهت برداشت گندم و باقلا سوار ماشین شد و بر سر زمینهای کشاورزی رفت.
مادر شهید درویش خراسانی با یادآوری خاطرات فرزندش، گفت: روزه گرفتن دوشنبه و پنجشنبههایش و نماز اول وقت خواندنش هیچگاه ترک نمیشد؛ به یاد دارم همرزمش آمد به من گفت: منصور 15 روز، روزه سکوت گرفته است که اگر زمانی اسیر شد زیر شکنجهها دشمن بعثی تحمل بیاورد.
مادر شهید درویش خراسانی و خواهر شهید خلف پور با تاکید بر اینکه من به وجودم فرزندم افتخار میکنم که برای وطنش جنگید، افزود: منصور را در راه خدا تقدیم کردیم اکنون هم اگر کشور دچار مشکلی شود فرزندانم را فدای انقلاب میکنم؛ هیچ گاه نه من و نه حاج آقا مانع رفتن منصور به جبهه نشدیم؛ یک بار یک نفر به پدر منصور گفت: چرا به پسرت نگفتی به جبهه نرود؟ پدر منصور به او میگوید: زمانی که امام خمینی (ره) فرمودند "یاران من در گهوارههای مادرانشان هستند" حالا من هم منصور را در راه خدا تقدیم کردهام.
وقتی پدر و یا مادری تنها فرزند خود را و یا تمامی فرزندانش را تقدیم به دفاع مقدس میکنند، لحظهای است که قطعا تحمل این درد و سختی و دوری و داغ او برای هر شخصی قابل تحمل نیست؛ اگر چه جایگاه شهدا در مقام و منزلتی است که پس از در گذشتن خدواند صبری خاص به خانواده آنها عطا میکند اما به هرحال دوری عزیزان سخت است.
مادر با مرور آخرین خاطره مادر و پسری خویش اشاره میکند، میگوید: منصور روز رفتن عجله داشت من هم همان روز ماست خانگی تهیه کرده بودم؛ برای اینکه منصور ماست بخورد دو قاشق برداشتم، سریع ظرف ماست را در خانه برای منصور و همرزمش بردم؛ منصور به همرزمش با خنده گفت: ماست را باید بخوریم وگرنه مادرم تا ابد میگوید: عزیزم رفت، ماست نخورد.
مادر شهید به چگونگی شهادت فرزند شهیدش اشاره کرد و گفت: سه روز از عملیات فتح المبین گذشته بود؛ که منصور برای یک روز به خانه آمد متوجه شدم کتف منصور از آر،پی، چی ورم کرده است. منصور گفت: مامان یک ذره خرما را گرم کنید و به مانند مرهمی بر روی کتفم بگذارید. صبح روز رفتن به او گفتم مادر منصور کتفتت که درد میکند؛ حداقل چند روزی بیشتر بمان و استراحت کن تا کتفت بهتر بشود و دوباره به جبهه بروی. منصور گفت: مامان امشب شب اصلی است. منصور میدانست که شب عملیات است؛ جمعه که رفت شنبه عملیات میشود و منصور شهید میشود.
خاطرم است هنگام رفتن منصور به جبهه؛ آخرین سئوالی که از او کردم، به منصور گفتم: مادر منصور کی بر میگردی؟ منصور گفت: هرکسی یکشنبه نیامد بدانید که شهید شده است. ساعت 10 روز یکشنبه نیروها از کرخه آمدند هنگامی که برای جویا خبری از حال منصور به در خانههای همرزهای او رفتم هر کدام از آنها یک چیزی به من میگفت.
آن روز حرف منصور یادم نبود که به من گفت: «مادر هر کسی یکشنبه نیامد بدان که شهید شده است؛ بعد از دو سال متوجه رمز این حرف منصور شدم».در مسجد رفتم تا بلکه خبری از منصور به من بدهند، به دوستانش گفتم: خبری از منصور ندارید؟ دوستانش گفتند: منصور گفت من یک روز به مرخصی رفتهام فعلا بر نمیگردم و در منطقه میمانم (همان روزی را گفتند که منصور برای درد کتفش به مرخصی آمده بود) من هم به حرفشان اطمینان کردم و به خانه آمدم.
بعد از چند روز بچههای مسجد به خانهمان آمدند و خبر شهادت منصور را به من دادند و گفتند منصور شهید شده است؛ اما چون فامیلش خراسانی بوده به اشتباه پیکر او را به مشهد بردند. فردا آن شب نماز سحر را که خواندم بعد نماز سحر دو رکعت نماز به نیت حضرت زهرا (س) خواندنم؛ ده دقیقه طول نکشید که در خانه ما را زدند و خبر بازگشت پیکر منصور را به من اطلاع دادند.
مادران و پدران شهدا گنجینههای ارزشمندی هستند که در همین حوالی و در کوچه پس کوچههای حماسهساز دزفول در کنار ما نفس میکشند و آنقدر عاشقانه با معبود خود معامله کردند که زمانی که پای صبحتهای دلنشین آنها مینشینیم، جز آرامش و صبوری واژه دیگری در ذهنمان طنین انداز نمیشود.
هنوز هم بوی ایثار و جهاد شنیده میشود سه سال جهاد در خط مبارزه با ویروس کرونا، سالها جهاد در خدمت به خانوادههای نیازمندان از مادر و خواهر شهیدی که خودش را وقف انقلاب کرده است روایت مادر شهید خراسانی و شهید خلف پور است؛ مادر شهید خراسانی و خواهر شهید خلفپور با بیان اینکه برادر شهیدم بعد از دو سال بعد از شهادت منصور پسرم در عملیات بدر شهید میشود؛ و بعد از ده سال جاویدالاثری پیکر مطهرش را به دزفول آوردند،گفت: با اینکه هم پسر و هم برادرم را تقدیم اسلام کردم ولی هیچ گاه انگیزه و امید من برای خدمت به نظام کم که نشد هیچ؛ بلکه روز به روز هم بیشتر شد. در هشت سال دفاع مقدس در امر پشتیانی از جبههها در بخش تدارکات در ستاد نماز جمعه و در خانه خودم فعالیت میکردم؛ بعد از پایان جنگ تحمیلی فعالیت خودم را در امر پشتیبانی از گروههای جهادی، فعالیت در مصلی نماز جمعه، جلسات قرآن در علی مالک،کمک در بسته بندی نذورات، خدمت به بیماران کرونا، خدمت به سیل زدگان خوزستان انجام دادم، و همچنین هیچگاه هم راهپیماییهای چه از زمان انقلاب تا به امروز قطع نشده است؛ در امر کمک به خلق خدا تا توان دارم کم، نخواهم گذاشت.
مادر شهید با اشاره به اینکه هیچ توقعی از هیچ کسی ندارم خاطرنشان کرد: دیگر پسرم مسعود دوریش خراسانی در کنار خودم در کارهای جهادی فعالیت میکند؛ خاطرم است در زمان هشت سال دفاع مقدس که برای شستن پتوها به ستاد نماز جمعه میرفتم، مسعود با سن و سال کمش گاری پتوها را جا به جا میکرد؛ میتوانم بگویم مسعود هم از همان دوره کودکی عاشق کار جهادی و خدمت به مردم بود. مسعود در حال حاضر فعالیت در گروههای جهادی و گروه جهادی مسجد صالحب الزمان جنوبی فعال است.
زنانی که برای کمک به جبهه منتظر مهیا شدن فضای مناسب نشدند بلکه از ابتدا به میدان رفتند و هر کاری که از دستشان بر آمد انجام دادند نقش مادران شهدا به خصوص در پشت جبهه آنچنان مهم و ضروری بود که با و جود کمتر بیان شدن آن نمیتوان منکر اثر گذاریاش در خط مقدم جبهه شد.
روایتی از جانفشانی رزمندگان دزفول در تپههای دلتا و چشمه تا آزادسازی ارتقاعات شاوریه + فیلمروایت تسنیم از روزی که در دل تاریخ ماندگار شد/ ناگفتههایی از حضور حاج قاسم در منزل شهید دزفولی+ فیلمپزشک فیلیپینی که زیر موشک باران صدام دزفول را ترک نکرد + فیلممادر شهید خراسانی که همچنان در امور خیر، و فعالیتهای جهادی در شهرستان دزفول پیشتاز هستند، با اشاره به مرور خاطرات و فعالیت در امر پشتیبانی در هشت سال دفاع مقدس میگوید: در امر پشتیبانی در هشت سال دفاع مقدس فعالیت در بخش تدارکات برای رزمندگان در جبهههای جنگ را انجام میدادم. ستاد نماز جمعه یکی از محلهای تدارکات پشتیبانی از جبههها و حضور فعالیت خواهران بود؛ زمانی که به آنجا میرفتیم از کار پتو شستن، پخت کلوچه تا سبزی پاک کردن انجام میدادیم؛ و همچین آماده کردن مواد غذایی جهت طبع غذای رزمندگان که هر جمعه در ستاد نماز جمعه دزفول ناهار برای رزمندگان آماده میشد. بعد هم شستن تمام ظرفهای ناهار رزمندگان از جمله فعالیتهایمان در ستاد نماز جمعه دزفول بود.
در زمان جنگ فرزندانم کوچک بودند؛ قبل از اینکه به ستاد نماز جمعه بروم در خانه خودم فعالیتهای که برای پشتیبانی از جبهه انجام میدادم از قبیل پتو شستن، شکستن قند و پخت کلوچه بود و پخت کلوچه برای رزمندگان در جبهه بوستان بود.در زمان هشت سال دفاع مقدس هیچگاه شهر را زیر موشک باران و توپ نه تنها ترک نکردیم بلکه زیرموشک باران و توپ در امر پشتیبانی از جبههها کار تدارکات را هم انجام میدادیم.
این مادر شهید جهادی با گریز به خاطرهای در خصوص روزهای انقلاب، تصریح کرد: همچنین در زمان انقلاب هم، همه جوانان در زیرزمین خانه به همراه منصور پسرم فعالیت انقلابی میکردند و تا پاسی از شب در زیرزمین بودند و عکس امام درست میکردند و اطلاعیه جهت پخش در سطح شهر.
به گزارش تسنیم، شهید منصور درویش خراسانی متولد 1344/1/5 حین عملیات فتح المبین در جبهه غرب رودخانه کرخه در تاریخ 1361/1/8 به فیض شهادت نائل آمد و شهید محسن خلف پور در سال 1363/12/20 در عملیات بدر در جزیره مجنون به شهادت رسید و پیکر مطهر این شهید عالی قدر بعد از ده سال جاویدالاثری در تاریخ 1373/12/200 شناسایی و در کنار دایی شهیدش شهید منصور درویش خراسانی در گلزار بهشت علی میعادگاه عاشقان است .
انتهای پیام/337/ی
منبع: تسنیم
کلیدواژه: هشت سال دفاع مقدس امر پشتیبانی ستاد نماز جمعه خواهر شهید منصور گفت من گفت جبهه ها هیچ گاه یک روز بچه ها
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.tasnimnews.com دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «تسنیم» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۴۶۴۵۲۹۹ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
غیرتی که در خون غلتید
اردیبهشت که میآید با خودش عطر بهارنارنج میآورد و اقاقیا، تا کوچه و خیابان را پُر کند از عطر سحرانگیز بهار، اما از ساعت ۹ شب ۸ اردیبشهت سال گذشته دیگر گلهای اقاقیای خیابان عظیمیان سبزوار بوی خون میدهند، بوی خون غیرت که بر اثر اصابت ضربات چاقو از سینه حمیدرضا الداغی بر سنگفرش خیابان ریخت تا از دختری در برابر مزاحمت چند مرد جوان دفاع کند.
هنوز یک ساعتی به شروع مراسم بزرگداشت اولین سالگرد شهید غیرت، حمیدرضا الداغی مانده که به گلزار شهدای سبزوار میرسم. با خودم میگویم تا گلزار شلوغ نشده به مزار شهید الداغی بروم. فاتحهخوان از کنار مزار شهدا میگذرم و همزمان با مادر شهید الداغی سر مزار میرسم. قطرههای گرم اشکهای مادر شهید الداغی، روی سنگ قبر سرد پسرش میچکد.
دلتنگتم عزیز مادر...
پیرزن دیگری آن طرف نشسته و با سوز دل، پسرش را صدا میزند؛ حمیدرضا پسرم، دلتنگتم عزیز دل مادر. سیل اشک، دیگر نمیگذارد قربان صدقه پسرش برود. چند نفری سعی میکنند تا مادر شهید را آرام کنند، اما پیرزنی رنجور و نحیف همان طور که با انگشتان چروکیده و لاغرش تصویر شهید الداغی را نوازش میکند گویی با خودش زمزمه میکند: مادر که باشی دلت آتش میگیرد وقتی جگر گوشهات را زیر خروارها خاک میببینی. هنوز بعد گذشت ۴۰ سال، داغ شهیدم تازه است.
شهیدغیرت پسر همه مادران است
پیرزن، چادر را روی سرش مرتب میکند و در حالیکه سعی میکند با کمک عصا از جایش بلند شود، پوستری که تصویر شهید الداغی روی آن نقش بسته را با احتیاط روی سینهاش میگذارد. دست یخزده پیرزن را در میان دستانم میگیرم و میپرسم شما مادر شهید هستید، اما چرا به جای عکس پسر شهیدتان عکس شهید الداغی را در آغوش گرفتید؟ پیرزن در حالی که آرام آرام از مزار دور میشود میگوید: شهیدغیرت پسر همه مادران سبزوار است.
خیلی نمیگذرد که به یکباره گلزار پر میشود از جمعیتی که مقصدشان مزار شهید الداغی است. همزمان صدای نوحهسرایی مداح از بلندگوها میآید که میخواند: کوچه به حرف آمده، چند نفر یه یک نفر!
مرگش انتخاب بود، اتفاق نبود
وقتی مداح میخواند: مرگش انتخاب بود، اتفاق نبود، تکانهای شانههای مردانه چند جوان از میان جمعیت توجهم را جلب میکند.
نزدیکشان میشوم. کمی که آرام میگیرند با چشمانی اشکبار نگاهم میکنند و یکی از آنها پُربغض میگوید این که ببینی آن وقت شب در خیابانی خلوت ۲ پسر میخواهند ۲ دختر را با خودشان ببرند، بایستی و باغیرت از ناموس دفاع کنی، این که با خوردن اولین ضربه چاقو به قلبت پا پس نکشی، این که تا آخرین لحظه پای غیرتت بایستی، این واقعا انتخاب است نه اتفاق!
سوز نوحه مداح دوباره سیل اشک را به چشمان جوانها میآورد. پیرمردی با مهربانی دست بر روی شانه یکی از جوانان میگذارد و گوید: شما جوانید، دلتان پاک است. امن یجیب بخوانید خونهای شهدا پایمال نشود و اتفاقی که برای شهید الداِغی افتاد دوباره تکرار نشود.
الگوی سربداران
پیرمرد همچنان پدرانه سعی در آرام کردن جوانان دارد که خانمی محجبه نزدیکم میشود و بعد از اینکه مطمئن میشود خبرنگارم میگوید: شهید غیرت، کم حرفی نیست.
حفظ ناموس، حفظ امنیت خانواده، شهید الداغی جهانی شده، روحش شاد.
یک سال گذشت، اما یکسال با افتخار گذشت، با سربلندی سبزواریها گذشت که چنین جوانهایی را تقدیم کردند که برای ناموس شان بدون فکر کردن به مادیات و زندگی از جان میگذرند.
سبزوار شهر سربداران است سربداران جوانان ما را اینگونه بار آوردهاند. همه جوانها باید اینطور باشند و از غربگرایی دوری کنند. حجاب، حرمتِ حریم خانواده است. اگر آن دو دخترها حجابشان را رعایت میکردند، اگر آن موقع شب تنها بیرون نمیآمدند، اگر قانون خانواده را رعایت میکردند و اگر حرف بزرگتر خانواده را گوش میکردند آن اتفاق برای این شهید عزیز نمیافتاد. شهید الداغی جوان خوبی بود. ورزشکار و الگو بود و الگو ماند.
خیابان خلوتی که جهانی شد
میان شلوغی جمعیت، چشمم به مرد میان سالی میخورد که از جایش بلند میشود و صندلیاش را به خانمی با کودکی در آغوش میدهد.
وقتی از او میخواهم از شهید الداغی بگوید: خیره به تصویر شهید میگوید: شهید الداغی که رستگار شد، اما یک سال است که ما سبزواریها هر وقت به محل شهادت حمیدرضا الداغی، آن خیابان و آن پارک نزدیک میشویم غم سنگینی روی دل همه ما مینشیند.
خیابان عظیمیان و پارک بعثت که حالا به نام پارک شهید الداغی است یادآور رشادت جوانی است که با دست خالی برای دفاع از ناموس، مقابل دو نانجیب ایستاد و به نامردی شهید شد.
اما چه خوب فروشگاهی که به تازگی دوربین نصب کرده بود فیلم جنایت آن شب شوم را ضبط کرد تا حق شهید پایمال نشود؛ کار خدا بود که حماسه شهید در آن شب تعطیل و آن خیابان خلوت، جهانی شود.
شهید الداغی با نثار خونش حماسه آفرید همه شهیدان ما با نثار خونشان به ما زندگی دادند، اما شهید الداغی همه چیز به ما داد که رهبر معظم ما در وصفش میفرماید؛ دنیا را تکان داد.
همین حین مردی دیگری میگوید شهید الداغی نه شهید سبزوار که، شهید وطن است من و همسرم از رامسر برای سالگرد شهادت شهید حمیدرضا الداغی به سبزوار آمدیم تا تسلای دل مادرش باشیم که چنین پسر باغیرتی را تربیت کرد.
منبع: فارس
باشگاه خبرنگاران جوان وبگردی وبگردی